دلانــه هـایی از جنـــس سکوتـــ...

اینجــا حریـم منهــ.. من و حرفــای نگفتــه امـــــ...

دلانــه هـایی از جنـــس سکوتـــ...

اینجــا حریـم منهــ.. من و حرفــای نگفتــه امـــــ...

یادم خودم،احساسم،دلم را فراموشـــــــ......!

دلتنگ  ک میشی ،
فال حافظ میگیری...
چشماتو میبندی ، و میگی :
میشه بگی اونم دلش تنگ هست یا ن..!؟!
و حافظ هم ک انگار دلش ب  حال بیقرارت سوخته , میگه :
"یوسف گمگشته باز آید ب کنعان غم نخور.."
و همون جاست  ک  میباری و تو دلت میگی:
"یوسف من اصلا گم نشده  ک  حافظ جان..."


دلتنگ ک میشی میفهمی!
همه ی این روزا ک با خودت گفتی؛
 'یادم تو را فراموش'...
بیشتر معناش برات این بوده :
"یادم خودم را فراموش"...
"یادم احساسم را فراموش"...
"یادم دلم را فراموش" !!
بدون اینکه بدونی اینا هیچوقت هیچوقت فراموش نمیشن!
ساکت میشن..
آروم میگیرن..
آتیش میزنن...../

دلتنگــــــ !!!

کاش..

"دلتنگی" بیماری بود!
بستری می شدی..
درش می آوردند،
دورش می انداختند،
یا در شیشه های الکل نگه می داشتند..
تا به بیمارهای دیگر  بگویند؛
این دلتنگی بزرگ را ما در آوردیم...
حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد،
باید آن را کشید ، مثل "حبس"!!!



_مریم اسلامی_

خدااااا

مینویسم...
برای قلبی که شکست...
و دستی که دیگر توان نوشتن ندارد...
مینویسم..
از سرابی که همه ی هستی ام را به یغما برد...
  از طوفانی که خانه آرزوهایم را ویران ساخت...
مینویسم...
از بغض..
  از سکوت..
از هرآنچه باید بشکند..
مینویسم...
از دردهای التیام نیافته...
ازبغض های بیصدا شکسته...
مینویسم  از.......

دلم گرفته  خـــــــــــدا

خوووووووبم ولی....

دلخوشی ها کم نیست..
آدمهای دور و برم هم کم نیستند..
می آیند لبخندی روی لبم مینشانند و میروند...
ولی دلتنگی عجیبی همیشه و همه جا همراه من است!!
نمیدانم این روزهایت چطور میگذرد ...
 نمیدانم تو هم دلتنگی یا  ن..
میدانم ک نمیخوانی و میدانم ک
 نمیدانی چقدر این دلتنگی برایم زجرآور است ...
آنها ک کمتر مرا میشناسند ، هنوز هم میگویند:
 خوش بحالت ..چ روحیه ای داری!!
کاش بلد بودم مثل تو ساده بگیرم و ...
اما آنها ک بیشتر میشناسند ، میگویند:
 نفسهایت غبار دارد...چشمانت تار است!!
از کجا بگویم ؟؟؟؟!!
 از آغوشهایی ک اندازه ام نمیشوند ؟!
یا لبخند هایی ک شادم نمیکنند ؟!
و یا  از آدمهایی ک نمیخواهم بیشتر بشناسمشان................/

بعضیااااااا........

دلم می خواهد از دید بعضی آدمها پنهان بمانم..
آدمهایی که مدام توی زندگیت سرک می کشند
و با ژست صمیمیت
داشته هایت را می شمارند!
احساساتت را خط کشی می کنند!
اشتباهاتت را سرزنش می کنند!
به چیز هایی که خود ندارند حسادت می کنند!
دست می گذارند روی نقطه ضعف هایت و
آنها را بزرگ و بزرگتر می کنند و
هر کاری که لازم باشد می کنند؛
تا تو را کوچک و بی رنگ و کدر نشان دهند..
این آدمها آینه نیستند ، ”خورده شیشه اند
.../

بی حـســــــ !!!!

ب جایِ سوار شدن اتوبوس،
 تصمیم دارم ولیعصــــر را پیاده راه بروم ...
پیاده، آرام و حواس پرت ...
دخترک تنه ی محکمــی ب مَن میزند،
بدونِ اعتراض رد میشوم ...
عرضِ اسفندیار را ک ب نیمه می رســم،
 صدایِ بوقِ بلند ماشین و عربده ی راننده ک
 تا کمر از شیشه ماشین بیرون آمده مرا ب خودم می آورد ...
_آهای خانم حواست کجاست ؟؟؟
حواسم؟! واقعا حواسم کجاست ؟
موبایلمو از کیفم درمیارم ...
شروع میکنم ب تایپ کردن : امااا
 بازیِ با کلمات رو بلد نیستم!
 گوشی رو ته کیفم پرت میکنم ...

خدایــــاااا.......

Sad..........

رُک بگویــم :
از همـــه رنجیده ام ..
از غریـب و آشنــا ترسیـده ام..
سالهـا از بس  ک خوش بیـن بوده ام...
با نگاه سرد تان لرزیـده ام..
رد پای مهربانی نیسـتــــــ ...نیست!!!
بی خیال سردی آغوشهـا ،
من ب آغوش خودم چسبیــده ام. /

هـــــــــــHEــــــه !!

وَقـتـے ڪوچـڪ بـودمـــ..
هَـمـیشـہ فِـڪر مے ڪَردَمـ
تَـنـهایے
یَـعنے اینڪہ
تَـنـهـا تو خونه بـودَݩ !
الـان ڪـ بُزُـرگــ شُدَمــ...
فَهمـیدَمـ ؛
تَـنـهایے خیلے بُزرگتَـر اَز این حَـــــرفاســـتــــ....
فَهمـیدَم ؛
این تنهایے با  اینڪہ تو خونه تنها باشے فَرق دارہ.
فَرقــش  اینه کــ
تو هَر جایے باشـے، بازَمـ  تَنهایے
شلوغ تـَریڹ جــا، بازَمـ تنهایے
پیش دوستـــــات، بازَمـ تَنهایے
این تَنهـایے خیلے جالبه..
هَمَـرو  پَـســـ میزَنے
با هَمـہ بد اَخلاق و سَردے
همه میگَـــن عَوض شدہ..
اوهومـ  عوض شدمــــ...
یَعنے عوضم ڪردَن!
تازہ دَرڪ میڪنم فرق تنهایے بچگے با الان رو......
اون تنهایے جورے بود میدونستے
حتے چَند روز هَـمـ بگذرہ
میان اونایے ڪــ نیســـــتَن
اَماااا
تَنهایے بزرگے
جوریـہ کــــ دوست دارے همیشه تو خَلوَت خودِت تنها باشے !!!!

نمیفهمَمــــــــــــــــ............

چی اومده ب سر این دنیا و آدماش؟
چرا اینروزا درست نمیشنویم حرفای همدیگه رو؟؟
چرا هر حرفی رو برعکس ترجمه میکنیم واسه خودمون؟؟
عاااااااااااااخه چراااااااااا؟؟؟؟؟؟؟!!
چرا همه چی چپی چپی شده؟
چرا برداشت مون از هر حرفی ،  اونی نیس ک میشنویم؟؟
متأسفم واسه اونایی ک وقتی میگی: من فلان چیزو نمیخوام ؛ برعکس واسه خودشون ترجمه میکنن..
هرچی ک عوض بشه ، اینو بدونید :
" من وقتی میگم نمیخوام ، ینی نمیخوااااااااااام !!  "
واسه خودشون ب خواستنم توجه میکنن..
کاش یاد بگیرن دور و بریامون ک ما رو با نظر و خواست خودشون ترجمه نکنن..
منو با نظر خودم بسنج لطفـــــــــــــااااا  ن  با عقیده و نظر خودت.. تا فرداها ، ن من دلگیر شم  ن  شما....
کمی ب عقاید هم احترام بذاریم..


د . ن : زندگی یک شخص بازی نیس ک شما واسش تصمیم بگیرین...
خودش بیشتــــــــــــر از بقیه حق تصمیم گیری داره نسبت ب این زندگی!!!!!!!!!!!!

تنهـــــــــــــــــا....................

بعضی وقتا..
ته اتوبوس...
اون صندلی آخر...
کنار شیشه..
بهترین جای دنیاست...!!!
برای اینکه مچاله بشی تو خودت!
سرتو بچسبونی ب شیشه و زُل بزنی ب جای دور..
و فکر کنی ب چیزایی ک دوست داری..
فکر کنی ب خاطراتی ک آزارت میده!
و یادت بره ک مقصدت کجاست!!
دلت بخواد ک دنیا ب اندازه ی همین گوشه ی اتوبوس کوچیک بشه!
دنج ... و تنها..
و آه بکشی از یادآوری حماقت های بچگونه ات......
شیشه بخار بگیره و تو با انگشتت بنویسی : " آیــنـــــده "
دلت بگیره از تصورش!
چشماتو ببندی و تا آخرین ایستگاه تو خودت باشی........./

Silence......

ساکتم ...
ساکت!!!
اما پرم از حرفهای تلخ ...
پر از رمز و راز ...
و امروز پس از سالها احساس می کنم فهمیدم ...!
فهمیدم وقتی کسی حرفهایت را نمی فهمد ...
باید در سکوت آرام و بیصدا سوخت !!!
باید رها کرد....
باید رفتــ....