قصه از جایی شروع میشود ک نباید...!
و نباید ها عزیز میشوند...
و عزیز ها بی معرفت...
و بی معرفت ها تمام دنیا..
و تمام دنیا، آوار روی سر...
و تو...
زیر همین آوار...
جان میدهی..
و جان دادنت، تدریجی میشود...
و تدریجی شاعر میشوی...
شاعر میشوی و خون خودت را میکشی..
می ریزی در خودکارت...
و خودکارت...
مینویسد...
کاش...
کاش...
شروع نمیشد...
و خودکارت...
مینویسد...
چرا...؟
و
خودکارت مینویسد...
تا...
خونی در رگت، نمانده باشد...
و دنیایت تمام میشود...
و...
تمام میشوی.../
.
.
-امید نبی یى-
گاه دلتنـــــــگ می شوم...
دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها!
حسرت هایم را می شمارم..
باختن ها..
و صدای شکستنم را!!
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم ،
کدام خواهش را نشنیدم،
و ب کدام دلتنگی خندیدم..
ک این چنین دلتنگــــــــــــــــم!!..
دلتنگ ک میشی ،
فال حافظ میگیری...
چشماتو میبندی ، و میگی :
میشه بگی اونم دلش تنگ هست یا ن..!؟!
و حافظ هم ک انگار دلش ب حال بیقرارت سوخته , میگه :
"یوسف گمگشته باز آید ب کنعان غم نخور.."
و همون جاست ک میباری و تو دلت میگی:
"یوسف من اصلا گم نشده ک حافظ جان..."
"دلتنگی" بیماری بود!
بستری می شدی..
درش می آوردند،
دورش می انداختند،
یا در شیشه های الکل نگه می داشتند..
تا به بیمارهای دیگر بگویند؛
این دلتنگی بزرگ را ما در آوردیم...
حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد،
باید آن را کشید ، مثل "حبس"!!!
_مریم اسلامی_