اگر کسی مرا خواست
بگویید:
رفته باران ها را تماشا کند.
و اگر اصرار کرد،
بگویید:
برای دیدن طوفان ها رفته است!
و اگر باز هم سماجت کرد،
بگویید:
رفته است تا دیگر بازنگردد...
تــو چـنـد سـاعـت وسـط اتـاقـت دراز بـکـشـی و
خـیـره بـشـی ب سـقـف . . ./
روزگار نکبتی شده !!
آنقدر ک آدم دلش میخواهد مدام ب خاطره هایش چنگ بیاندازد
و آنجا ها دنبال چیزی بگردد.....
-عباس معروفی-
قصه از جایی شروع میشود ک نباید...!
و نباید ها عزیز میشوند...
و عزیز ها بی معرفت...
و بی معرفت ها تمام دنیا..
و تمام دنیا، آوار روی سر...
و تو...
زیر همین آوار...
جان میدهی..
و جان دادنت، تدریجی میشود...
و تدریجی شاعر میشوی...
شاعر میشوی و خون خودت را میکشی..
می ریزی در خودکارت...
و خودکارت...
مینویسد...
کاش...
کاش...
شروع نمیشد...
و خودکارت...
مینویسد...
چرا...؟
و
خودکارت مینویسد...
تا...
خونی در رگت، نمانده باشد...
و دنیایت تمام میشود...
و...
تمام میشوی.../
.
.
-امید نبی یى-
گاه دلتنـــــــگ می شوم...
دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها!
حسرت هایم را می شمارم..
باختن ها..
و صدای شکستنم را!!
نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم ،
کدام خواهش را نشنیدم،
و ب کدام دلتنگی خندیدم..
ک این چنین دلتنگــــــــــــــــم!!..